تصویر روز: انتشار تصویر درختان سیب قطعشده، هفته گذشته در فضای مجازی، مثل خیلی از اتفاقات هنجارشکن ذهنم را آرام نمیگذارد.
تو گویی ارتباطی بین من و تصویر وجود دارد. بیشتر که به آن میاندیشم، تصویر جان میگیرد و سرآغاز گفتوگویی بین من با یکی از درختان میشود. زبان به سخن گشوده و اشارهای میکند. میگویم: هیس! درختان که هرگز فریاد نمیزنند؟
سردرگمم از سؤالی که هنوز درخت نپرسیده و میدانم چیست. سراغ باغبان را میگیرم، متهم ردیف اول؛ صحنه را ترک کرده، پیدایش میکنم. از او میپرسم: آخر چرا!؟… درخت تر و تبر که با هم نسبتی ندارند! باغبان تصمیم ندارد حرفی بزند، شاید در آخر لب به سخن بگشاید.
آیا کسی از واسطههای باغ تا بازار (دلالان) خبر دارد؟ همانهایی که سیب را به بهایی اندک از باغبان میخرند. یکی میگوید: دیروز اینجا بودند و بعد از این اتفاق، باغ و باغبان را تنها گذاشتند و رفتند پی باغی دیگر.
کسی دیگر مانده است؟ شاید پاسخ سؤالم را در افقی دورتر از ساختمانهایی که در انتهای باغ وجود دارند بیابم. هنوز ساختمانها اینجا قد نکشیده که بگویم شاید بسازبفروشی، به بهایی اندک سیب و باغ را یکجا خریده تا … !
مردی که همراه باغبان است تبر از باغبان میگیرد و به دستان لرزانش تکه دستمالی میدهد تا اشکهایش را پاک کند. او هم فکر نمیکرد ساختوسازی در میان باشد.
چه کسی مانده؟ شاعری شاید که از درخت و باغ و باغبان بارها سروده. به سراغ استاد هوشنگ ابتهاج (سایه) میروم و میپرسم استاد شما که در «سرای بیکسی» سرودید: «نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمیزند»
مگر این درختان تر نبودند استاد؟ تازه، پرثمر هم بودند! نگاه کن حتی بعدها میشد در سایه آن، وقتی به سنوسال شما رسیدند، نشست و آرام گرفت.
استاد اما گویی میدانست که چرا باغبان هنوز لب به سخن نگشوده و از مکنونات باغبان خبر داشت، به اشارهای گفت:
«گوش کن با لب خاموش سخن میگویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست»
به سراغ استاد نیما رفتم. یادم است در کلاس هنر، استادمان گفته بود: با همین یک شعر هم میشود فهمید نیما شاعر است. شعر «میتراود مهتاب» را میگفت. در خاطر دارم آنجا که شاعر طبیعت گفته بود:
«نازک آرای تن ساق گلی / که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب / ای دریغا! به برم میشکند…»
با اینکه همنسل نیما نیستم، ولی حسرت و دریغ نیما در شکستن ساقه گل، آرامم نمیگذارد؛ حسرت و دریغی که با گذشت حدود یک قرن، میتوان در چهره باغبان دید. نسبتم را با تصویر میدانستم، ولی نمیدانستم که چگونه آن را انکار کنم. خبری را خواندم با عنوان «اردبیل قطب باغبانی در کشور»، افسوسم دوچندان شد. با استاد محمد سلمانی همعصر هستم، استاد را بهتازگی دیده بودم، او هم اصالتا از خطه سیبستان اردبیل است. او را با غزلهای زیبایش میشناسیم. پرسیدم استاد خبر داری؟! گفت: میدانم، من باغبان را قسم دادم، اما…
«گذشت از من و حتی به من سلام نکرد/ نگاه کرد و مرا دید و اعتنام نکرد
درخت و آینه و آب شاهدند که او / به نامهای قسمخورده احترام نکرد»
باد، صوت قرآن را در باغ سیب طنینانداز کرده بود، سوره الرحمن میخواند، به این آیه رسید: «والنجم و الشجر یسجدان»؛ «گیاه و درخت خداوند را سجده میکنند». باغبانها همه این آیه را از بر هستند، ولی همه میدانیم انسان نسبتی با نسیان و فراموشی دارد.
وقت خداحافظی باغبان را دیدم، به در باغ تکیه داده بود. سربهزیر با قد خمیده ایستاده بود. میگفت: تقصیر درختان نبود، دست لرزانش را که گرفتم، گفت: فقط نگویید: به من چه؟!
باغبان خوب میدانست که رسولش فرمود: «کلکم راع و کلکم مسئول»؛ «تمام افراد جامعه نسبت به هم مسئولیت دارند».
من به دنبال سهم خودم میگشتم. آنطرفتر یکی گفت: ایکاش از باغ همسایه سیب میخوردم.
محمد نصیریکلیان
دیدگاهتان را بنویسید